بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
بی نیاز شدن. مستغنی گشتن: دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی. سعدی. ، عاجز شدن: زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر. مولوی. ، پر شدن: سیر گشتی سیر گوید نی هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز. مولوی. ، آرام گرفتن. تمایل بچیزی نداشتن: هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر. فردوسی. دو شیر ژیان و دو پیل دلیر نگشتند از جنگ و پیکار سیر. فردوسی
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
نقیض گرم گشتن: نفس هوا سرد گشت. (سعدی) ، مردن: همان لحظه برجای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد. نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد. مولوی. ، از کاری واسوختن. از اثر افتادن: بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت. فردوسی. - هوای دل سرد گشتن، دل برگرفتن. بی میل شدن: ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد. نظامی
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
افسانه شدن. مشهور شدن: مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین. قریعالدهر. ز بیدادی سمر گشتست ضحاک که گویند او ببند است در دماوند. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111). از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر. مسعودسعد
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) : ز نیروی هر دو در آن گیر و دار سقط گشت صد اسب در کارزار. فردوسی. چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر. فرخی. رجوع به سقط شود
مردن چهارپای بخصوص مردن اسب و خر. (آنندراج) (غیاث) : ز نیروی هر دو در آن گیر و دار سقط گشت صد اسب در کارزار. فردوسی. چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر. فرخی. رجوع به سقط شود
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه: من سخن گویم تو کانایی کنی هرزمانی دست بر دستت زنی. رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست. فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی بازکرد. نظامی. چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید. سعدی. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدی
تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه: من سخن گویم تو کانایی کنی هرزمانی دست بر دستت زنی. رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید گریست. فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی بازکرد. نظامی. چه پروای سخن گفتن بودمشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید. سعدی. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدی
سنجیده گفتن: سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازوفروساز و پس سخته گوی. اسدی. سخن تا کی ز تاج و تخت گویی نگویی سخته اما سخت گویی. نظامی
سنجیده گفتن: سخن پیش فرهنگیان سخته گوی بهر کس نوازنده و تازه روی. فردوسی. از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازوفروساز و پس سخته گوی. اسدی. سخن تا کی ز تاج و تخت گویی نگویی سخته اما سخت گویی. نظامی
مرادف تنگ گرفتن. (آنندراج). الزام کردن بکاری.ناچار کردن از کاری. در مضیقه گذاشتن: و ایشان (رسولان پرویز) سخت گرفتند بر پیغامبر پاسخ کردن (نامۀ پرویز را) . (مجمل التواریخ و القصص). نخواهد دل که تاج و تخت گیرم نخواهم من که با دل سخت گیرم. نظامی. کسان بر خورند از جوانی و بخت که با زیردستان نگیرند سخت. سعدی. که بر من نکردند سختی بسی که من سخت نگرفتمی بر کسی. سعدی. گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش. حافظ
مرادف تنگ گرفتن. (آنندراج). الزام کردن بکاری.ناچار کردن از کاری. در مضیقه گذاشتن: و ایشان (رسولان پرویز) سخت گرفتند بر پیغامبر پاسخ کردن (نامۀ پرویز را) . (مجمل التواریخ و القصص). نخواهد دل که تاج و تخت گیرم نخواهم من که با دل سخت گیرم. نظامی. کسان بر خورند از جوانی و بخت که با زیردستان نگیرند سخت. سعدی. که بر من نکردند سختی بسی که من سخت نگرفتمی بر کسی. سعدی. گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش. حافظ
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
ناتوان شدن: چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست بخون اسب و صندوق و گردون بشست. فردوسی. ، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)
ناتوان شدن: چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست بخون اسب و صندوق و گردون بشست. فردوسی. ، از کار افتادن. از حرکت بازماندن: وی چون آواز امیرشنید از هوش بشد و سست گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)